از جنوب که آمدند ...

لیوان، شیشه خالی مربا بود و مداد که تا آخرین شعله‌های جانش باید برایمان می‌نوشت

از جنوب که آمدند ...
این روحیه را یافته‌اند که می‌شود از نو ساخت و از نو و از صفر شروع کرد

علیرضا نجمی/ روانشناسها معتقدند هر کس در برابر هر حادثه‌ای واکنش متفاوتی از خود بروز می‌دهد، مثلاً مرگ. یکی زانوی غم بغل می‌گیرد و به گوشه‌ای می‌خزد و یکی چنان بی قرار می‌شود که پنجه بر روی و موی خود می‌کشد و دیگری فقط گریه می‌کند آرام آرام و یکی هم سراغ خانه‌های سالمندان می‌رود تا با کمک به آن ها هم سیمای عزیز رفته‌اش را در آن سوی ناخودآگاهش مشاهده کند و هم از رنج خود خوری خود بکاهد. نه فقط مرگ که هر رویدادی طینت آدمی را دستخوش تغییر می‌کند، تغییری که گاه اصلاً متوجه‌اش نمی‌شوی و آرام و آهسته دگردیسی‌ات می کند،
شکل بندی‌ات می‌کند و تو دیگر آن آدم سابق نمی‌شوی و نخواهی شد. طرز فکرت از جهان، جهان بینی‌ات، دوست داشتن‌هایت، تنفرهایت و حتی لهجه‌ات تغییر می‌کند و برای هیچکس مهم نیست با رویاهایت کجای جهان زیسته‌ای و اصلاً چگونه زیسته‌ای. همین زیستن و چگونه زیستن و همه حادثه‌ها و رویدادهای ریز و درشت اطرافت احاطه ات می‌کند و از تو چیزی می‌سازد که شاید نخواهی باشی ولی به آن تبدیل می‌شوی.

                                                                                                                                                           عکس‌ها: فاطمه بهبودی

رویدادی به بزرگی یک جهان، خبری که در سرتاسر دنیا پیچید، جنگی که به ما تحمیل شد به کل این مرز و بوم و خیلی‌ها از خانه و کاشانه خود رفتند، نه اینکه یارای و توان مقابله نداشته باشند، نه، نیم شهید و نیم مجروح رفتند. از جنوب آمده بودند و سر راه از دهدشت و آغاجاری و گچساران و شیراز و اصفهان گذشتند و هر کس جایی مستقر شد. از جنوب آمده‌ها رخت و همه اسباب زندگی‌شان را بر دوش کشیدند و شهر به شهر رفتند و رفتند تا جایی پیدا کنند و درست است که بعد این همه سال کمی ساختار
قومی و قبیله‌ای شهرها را به هم ریخته‌اند و عروس گرفتند و عروس دادند و چنان در هم ممزوج شدند که تشخیص‌شان از هم بی‌نهایت دشوار می‌نماید ولی شدند و هستند. شاید به قولی لهجه همه شبیه سوال و ستاره بود، از جنوب که آمدند و شمال و جنوب جهان را نمی‌دانستند و چقدر ساده زیستند و به زعم امروزینش بد. شاید بد بود ولی ساده بود، راحت بود، بی‌هیچ شیله پیله‌ای. «زهوار در» خط‌کش بود و لیوان، شیشه خالی مربا و مدادی که تا آخرین شعله‌های جانش باید برایمان می‌نوشت و آخ که چه عطری داشت خودکار عطری و خوشبوی همکلاسی و دفتری می‌ساخت چون برگ گل که باید فقط می‌بوییدی و می‌بوییدی. ساده و راحت بگویم
طعم تلخ نداری را می‌چشیدیم و غر هم نمی‌زدیم. النگوهای مادر به بخاری تبدیل می‌شد و فرش و کولر و موکت و چقدر قابلیت تبدیل داشت این النگوهای با برکت.
***
سالها گذشته و هنوز خیلی‌ها به جنوب برنگشتند، نه که نخواهند، می خواهند ولی ... ولی هنوز بیشتر مناطق دچار محرومیت‌های فراوان است و می‌توان پس از یک باران از روی رخت و لباس مردمان فهمید که هر کدام از کدام محله‌ها هستند؛ ماجرای آب و گرد و غبار و هزاران هزار مورد دیگر هم غمنامه ایست سترگ. با همه اینها، همه این مردمان حتی پراکندگان اقصی نقاط کشور هستند، «شاید می‌ترسیدند از کسی بپرسند این همه پنجره برای چیست؟ یا این همه آدمی چرا به سلام آدمی پاسخ نمی‌دهند» ولی هستند با همان روحیه ای که همه چیز را از صفر شروع کردند، شاید از هجوم نابهنگام لکنت و گریه می‌ترسیدند ولی باز همه چیز را از صفر ساختند با همه سختی‌ها. اینها رویدادی بزرگ را تجربه کردند، رویدادی که تاثیرش تا نسلها در میانشان باقیست. در ابتدای امر روحیه اینها با روحیه شهرهای پذیرایشان بی‌نهایت متفاوت بود و خیلی چیزها آموختند و خیلی چیزها آموزاندند و تغییراتی را هم شکل دادند که اگر کمی به تاریخچه شان نگاه کنید در خواهید یافت که مبدع و مبدا این تغییرات کجا بوده و چرا. همان گونه که روانشناسان بیان می کنند واکنش هر فرد در برابر حوادث و رویدادها متفاوت است آری متفاوت است و این روحیه را یافته‌اند که می‌شود از نو ساخت و از نو و از صفر شروع کرد و از هر نگاه نادرست نترسید.